در شهر
در شهر به غیر سور و مهمانی نیست
اوضاع چنان که افتد و دانی نیست
زندان ز وجود مجرمان هم خالی است
یک دزد خبیث نیز زندانی نیست
کسی بیکار نیست
بر مرکب بخت خوش سواریم همه
از برکتِ دوست، کار داریم همه
بیهوده مگو زمعضل بیکاری
عمری است که دایم سر کاریم همه
باور بفرمایید
صوت غزل و سرود میآید و بس
بوی خوش دود عود میآید و بس
با این همه هر بلا که نازل شده است
بر کله ما فرود میآید و بس
دوستانه
خورشیده مده به شام تارم، گمشو
لبخند مزن به حال زارم، گمشو
ای عقل عزیز، ای نصیحتپیشه
من حوصلهی تو را ندارم، گمشو
گوشت آلوده
بایست ز رنج و محنت آسوده شوی
بهتر ز هر آنکه پیشتر بوده شوی
امروز که پرمشتری و کمیابی
ای گوشت! درست نیست آلوده شوی
کمی گناه
از عیش جهان، نگاه میخواهم و بس
گهگاه کمی گناه میخواهم و بس
از «آرین» و «بیژن» و «ایکات» و «بَرَک»
پیژامهی راهراه میخواهم و بس
گروه و حزب ما خوبتر است
میگفت: گروه و حزب ما خوبتر است
اهداف وی از مال شما خوبتر است
گفتم که اگر درست گلپر بزنی
حتماً عدسی از لوبیا خوبتر است
قرار پیک نیکی
ای یار عزیز و خوشگل و نیک، بیا
با رخت و لباس عالی و شیک بیا
امروز قرار پیکنیکی داریم
جمعاند همه کنار پیکنیک بیا
معتاد شدیم
«یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم»
آخر پس از این علوم و تحصیل هنر
بیکار نشستهایم و معتاد شدیم
عارف قزوینی
قومی پی دلبران زیبا و جوان
قومی همه دل در گرو پیرتران
ناگاه یکی عارف قزوینی گفت
کای بیخبران راه نه این است و نه آن
شهرام شكيبا